من تنها هستم اما تنها من نیستم
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است  
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک با رضایت طرفین
برای تبادل لینک اول کلبه من رو با نام من تنها هستم اما تنها من نیستم و آدرس baya.LXB.ir لینک کن بعد مشخصات خود را در زیر بنویس . در صورت دیدن لینک کلبه من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در کلبه من قرار میگیرد.





سلام

به کی

بعد از مدتها سکوت احتیاچ دارم حرف بزنم ولی با کی ؟

احتیاج دارم منم داد بزنم ؟!؟

خسته ام ...نا امید ...داغون ... از درون خرد شدم ..از درون خورده شدم...از درون نابود شدم ...بعد سالها ک میبینی جایی ک خونه بنا کردی باتلاق بوده اونی خوشی ها سراب بوده 

من مجکومم هیچکس لازم نیست بگه 

نصیحت نکنین من نمیخوام نصیحتم کنید 

سکوت 

دیگه بریدم و حرف نزدم و خندیدم 

خوبه اینحا کسی پیدام نمیکنه ...

آخ روزگار روزگار روزگار 

چرا فقط تو ذهنمه 

ولی چرا 

چرا چی اصلا

چرا به کدومش

هه خودمم نمیدونم مغزم خالی قلبم سیاه و تیکه تیکه شده 

چرا این چرا اون چرا این نمیشه چرا هی نمیشه چرا اصلا نمیشه چرا هی اصلا نمیشه چرا چرا

من باختم زندگیم رو ...روحم ...جسمم....توانم ...قلبم ...خودم رو //خودمو گم کردم بزار اصلا گم بشم تو تاریکی و پیدا نشم خسته شدم از بازی خسته شدم از اون چیزی که باید بشه و نشد خسته شدم 

من سوختم.....زمان ساعت ثانیه ها کند میگذره موندم چقدر زندگی پوچه موندم چرا 

یادم میاد چی سرم اومده 

یادم میاد بخشیدم و شکستم 

خوب کردم و بد شدم 

صلاح خواستم و بد شدم 

اخرش درک شدم 

دوباره شکستم و بخشیدم 

ولی رفتو ترد شدم 

روزگاره دیگه میچرخه میچرخه ولی تف تو این چرخشش ک ب جویی نمی ارزه 

به هیچی نمی ارزه 

ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﻣﺜﻞ ِ ﺑاﺭﻭﻥ ﻭ ﺑﻮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺮﻩ ﺑا ﻧﻮﺭ ِ ﺍﻭﻥ ﺩﻣﺶ ﮔﺮﻡ کﻪ ﺑاﻧﻮﯼ ِ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮﻩ َﺶ ﭘﻬﻨﻪ ﺑا ﺭﻭﯼ  ﺧﻮﺏ ﺳﻼﻡ ﻣاﺩﺭ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ِ ﺩﻭﺭ ﭼﻄﻮﺭﯼ؟ ! ﺑﮕﻮ ﺧﻮﺑﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻼ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻄی ﺗﻮ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠی ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣاﻣاﻥ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺟﻮﻥ ﭘﻨاﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮ ﻫﻤیﺸﻪ ﻫﻤﺼﺪﺍﯼ ِ ﻣﻨی ﻫﺮﺟاﯼ ِ ﺩﻧیاﻫﻢ کﻪ ﺑاﺷﻢ ﻫﻤﺼﺪﺍﯼ ِ ﻫﻤیﻢ ﺗﻮ ﺗﮑیﻪ ﮔاﻩ ﯼ ﻣﻨی ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﺁﻫﻨی ﯾاﺩ ﮔﺮﻓﺘیﻢ ﻣا ﺗﮑیﻪ ﮔاﻩ ﯼ ﻫﻤیﻢ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺧﻮﺑی؟ ! ﺧﻮﻧﻪ ﭼﻄﻮﺭ؟ ! ﻫﻤﻪ ﭼی ﺳﺮ ِ ﺟاﺷﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﻪ کﻞ ﻣﻦ ﺧیﺮﻩ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ِ . ﺟﻠﻮﻡ ﻫﺪﻓﻮﻥ ﻭ ﻣﻮﺯﯾﮏ ﻭﻭﻟﻮﻡ   ﻣﻨﻢ ﮔﺮﯾﻪ کﺮﺩﻡ ﮔﻬﮕﺪﺍﺭﯼ ﺑیاﺩ ِ ﺳیﮓ ِ ﺧﻮﺑﻢ ﺑیاﺩ ِ ﻫﻢ ﺍﺗاﻗی ﺑیاﺩ ﯼ ﺭﻓیﻘی کﻪ ﺑیﻦ ﯼ ﻣا ﻧی ﻭﻟی ﻻ ﺑﻪ ﻻ ﺣﺮﻓاﻡ ﻫﻤﺶ ﺍﺯﺵ ﺑﻮﺩ ِ ﯾاﺩﯼ ﺩﻟﺘﻨﮓ ِ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺍﻧﮕاﺭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭﻡ ﺁﺭﺯﻭﻣﻢ ﺍﯾﻨﻪ کﻪ ﺍﯾﻨﺒاﺭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻣیﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣسﻢ ﺍﺳﺘﻔاﺩﻩ کﻨﻢ ﭘﺲ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻧاﻣﻪ ﺍﺯ ﺣﺲ ﻭ ﺣاﻝ ِ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﯼ ﺷﻬﺮﻣﻢ ﺍﻭﻥ ﺑاﺭﻭﻧاﯼ ِ ﻫﺮﺯﻩ ﺩﻟﺘﻨﮓ ِ ﺧیاﺑﻮﻧا ﻋاﺑﺮﺍ ﻫﺮﺳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺧاﮎ ﻭ ﺭﻓیﻖ ﺯﻧﺪﻩ ﺑاﺩ ﻫﺮﺳﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﯼ ﺧاﻃﺮﺍﺕ ﻣﺜﻞ ﯼ کﻼﺱ ﯼ ﺩﺭﺳﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻫﻤﺪﻡ ﺩﻟﺘﻨﮓ ِ ﺷﺒﻨﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺳاکﺖ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﯼ ﺣﺮﻓﻦ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﻧﻮﺭ ﻫﺴﺖ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘی ﺍﻭﻧﺠاﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﺗﻪ  ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺗﻨﻬاﻡ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ِ ﺯﻧﺪﮔی ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﻧﻮﺭ ﻫﺴﺖ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ِ کﻮﺗﻪ کﺠاﯼ ِکﻮ ﭘﻪ؟ ! ﺧﺒﺮﯼ ﻧیﺴﺖ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﻭﻧﺠاﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﺗﻪ ؟ ! ﺧﺒﺮﯼ ﻧیﺴﺖ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﻭﻧﺠاﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﺗﻪ


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
برچسب‌ها: نامههرز_نامهحرف_نابدایان
[ یک شنبه 17 فروردين 1399 ] [ 3:8 ] [ baya ]

گیرم رگ خواب تو تویه دستاشه گیرم مثه من باشه مغرور و عاشق
گیرم مثه حرفاشه گیرم دوست داره اندازه ی خودم که عاشقت شدم

ای داد بیداد داره باز اون لحظه رو یادت میاد چشماتو بستی چشمامو یادت بیاد
اگه حتی نخوای دیگه هر کی بگه عشق منو یادت میاد

من از قلبم تو رو خط زدم راحت برو
دیوونه بازیه من بد عادت کرد تو رو بد دوست دارم ولی کم نمیارم تو رو وای

من از قلبم تو رو خط زدم راحت برو
دیوونه بازیه من بد عادت کرد تو رو بد دوست دارم ولی تنها میذارم تو رو

 

میشم مثه پروانه پر میزنمو میرم دیگه هر جا که منو میفهمنو
میرم واسه حرفای تلخی که درد داره میفهممت آره بی رحمه خاطره

ای داد بیداد داره باز اون لحظه رو یادت میاد چشماتو بستی چشمامو یادت بیاد
اگه حتی نخوای دیگه هر کی بگه عشق منو یادت میاد

من از قلبم تو رو خط زدم راحت برو
دیوونه بازیه من بد عادت کرد تو رو بد دوست دارم ولی کم نمیارم تو رو وای

من از قلبم تو رو خط زدم راحت برو
دیوونه بازیه من بد عادت کرد تو رو بد دوست دارم ولی تنها میذارم تو رو


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
برچسب‌ها: غرورعشقعاشقمغرورمغرور و عاشقمغرورعاشقپازل باندپازل بندرگ خوابقلبمقلب
[ جمعه 15 تير 1397 ] [ 4:28 ] [ baya ]

مطربی شبگرد با سازی به دوش
می نوازد تا برقصد ناله ها
از صدای غمگسار ساز او
خون گرفته چهره ی آلاله ها

آنکه بر لب های دیگر خنده کاشت
در درون خویش صدها غصه داشت
دردهای دیگران را چاره کرد
درد خود را در درون پنهان گذاست
مطرب شبگرد این قصه منم
همچونقاشی اسیر طرح عشق

می نوازم گرچه سازم کوک نیست
کوک کن کوشد به بام شرح عشق
بعد تو با هرکه کردم دوستی
یادگاری از رخت بر چهره داشت

یعنی این شبگرد پیر دوره گرد
درخیالش جز تو طرحی نو نداشت
من به تنهایی عجب خو کرده ام
آنچه در کف داشتم رو کرده ام

هرکجا یک گل بروید در زمین
من به یادعطر تو بو کرده ام
حیف آن روزی که آیی سوی ما
دست تقدیر عاشقت را چیده است

نقش بسته جمله ای در کوچه ها
پیچک عشقت به دل پیچیده است


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ جمعه 18 اسفند 1396 ] [ 1:11 ] [ baya ]
ايــــــن شعــــــــر ها بروند بــــــه جـــهنم

مــــن مجـــــنون آن لحظـــــه ام كـــه

قلبـــــــت زيـــــــر ســــرم دســــتو پا بــــزند

موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
برچسب‌ها: جهنم قلبمجنونقلبت
[ سه شنبه 8 مرداد 1392 ] [ 19:37 ] [ baya ]
دودی که از دهانم خارج می شود ،
دودِ سیـــــــگار نیست !

قلبم ســـــــــــــوخته....
دود می کند...

موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
برچسب‌ها: دودسیگارقلب سوخته شکسته دود سیگار
[ سه شنبه 8 مرداد 1392 ] [ 19:19 ] [ baya ]

زمـآن هیـج دردی را دوآ نکــرد..

این مَن بودَم

 

که به مــرور زمـآن عـآدت کردم..

 

 

و بـآ این هـَمه،

 

 

چهـ اجبـآر سخـتی اســت،خــَنده...

 

و بـآور کنیــد که مـَن خوشحـالــَم!


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ شنبه 24 فروردين 1392 ] [ 1:59 ] [ baya ]

بـــاز همــ مـن !امـآ این بارخــودم داستـآن زندگیم را ادامـﮧ خواهم داد!خــدا برایم سر مشـق گرفتــــه*

روزهــایـﮯ از پــس هم گذشــتند ، رفتــند *از ســر کسـآنـﮯ که مرا شکســتند گذشتم مـاندم


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 10 اسفند 1391 ] [ 1:0 ] [ baya ]
خداحافظ, همین حالا , همین حالا که من تنهام! 
خداحافظ, به شرطی که, بفهمی تر شده چشمام! 
خداحافظ کمی غمگین! 
به یاد اون همه تردید, 
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید! 
اگه گفتم خداحافظ, نه اینکه رفتنت سادست 
نه اینکه می شه باور کرد, دوباره آخر جادست 
خداحافظ, واسه اینکه نبندی دل به رویا ها 
بدونی بی تو و باتو همینه اسم این دنیا 
خداحافظ, خداحافظ! 
همین حالا, همین حالا!



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ دو شنبه 2 بهمن 1391 ] [ 22:38 ] [ baya ]

نوشته ای به یادگار از طرف دوستم T.R.S

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم
که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری!!!!

 

:) مرسی ولی تنبلی نکن خودت :)


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدا
[ یک شنبه 17 دی 1391 ] [ 1:31 ] [ baya ]


نه زیبایم نه مهربانم!!!
فراری از دختران آهن پرست و پسران مانكن پرست...
فقط برای خودم هستم...
خوده خودم!
مال خودم!
صبورم و عجول!!!
سنگین...
سرگردان...
مغرور...
قانع...
با یك پیچیدگی ساده ومقداری بی حوصلگیه زیاد!!!
و برای تویی كه چهره را می پرستی نه سیرت آدمی !
هیچ ندارم راهت را بگیر و برو!!
حوالی ما توقف ممنوع است....



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 15 دی 1391 ] [ 1:8 ] [ baya ]

میزی برای کار ...........

کاری برای تخت.............

تختی برای خواب ...............

خوابی برای جان .............

جانی برای مرگ ............

مرگی برای یاد ............

یادی برای سنگ .............

این بود زندگی ؟!...............

حسین پناهی


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 14 دی 1391 ] [ 22:44 ] [ baya ]

چـقـَدرسـפֿـــتـِـﮧ هـَمـِـﮧ رو פֿـــَط بـزَنـے تـآ بــِﮧ یــﮧ نـفـَر بـرسے!

غـ ـافـِل ازاینـکِــﮧ "تـــُو" لیستِ اوטּ

اوَلـیـטּ کَـسـ ــے بـآشے ڪِـﮧ פֿـــَط خــُورבۓ. . .

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 14 دی 1391 ] [ 22:39 ] [ baya ]

تنهــايـم ...
اما دلتنگ آغــوشي نيستــم...
خستــه ام ...
ولـي به تکيـه گـاه نمـي انديشــم...
چشــم هـايـم تـر هستنــد و قــرمــز...
ولــي رازي نـدارم...
چــون مدتهــاست ديگــر کسي را "خيلــي" دوست ندارم...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 14 دی 1391 ] [ 22:32 ] [ baya ]

می نویسم که تو بخوانى، اما حیف !
دیگران عاشقانه هاى مرا می خوانند و یاد عشق خودشان می افتند !
و تو… حتى نگاه هم نمی کنى …!
 

خیلی سخته دلت هوای یه نفر رو بکنه
ولی نتونی بگی
خیلی سخته دلت بخواد صداش رو بشنوی
ولی نتونی زنگ بزنی.


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 14 دی 1391 ] [ 22:13 ] [ baya ]
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:55 ] [ baya ]

 

چه كسي خواهد ديد مردنم را بي تو؟

 

بي تو مردم،‌مردم!

گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه كسي ميگويد؟

آن زمان كه خبر مرگ مرا مي شنوي

روي تو كاشكي مي ديدم!

شانه زدنت را بي قيد

و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد!

و تكان دادن سر را

كه عجيب! عاقبت مرد؟

افسوس...

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:50 ] [ baya ]

دخترک رفت، ولی...

زیر لب این را گفت:

"او یقینا" پیٍ معشوق خودش می آید"

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

"مطمئنا" که پشیمان شده بر می گردد"

"عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز"...

1231256689KyuZlNfkkk.jpg

موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:43 ] [ baya ]
خدا جون ميشه امشب تو منو تو بغل بگيري؟
آروم تو گوشم بگي :
 
وقتشه كه بميري!!
وقتشه بیای پیشم!!
وقتشه عزیزم
وقتشه
                                 بیا

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدا
[ سه شنبه 12 دی 1386 ] [ 22:29 ] [ baya ]


چه تنهایی شلوغی است تنهایی من! 
آن زمان که اطرافت پر است از دوستان خوش سخن و رنگین پوست 
که از رنگین بودن آنها به تنگ آمدی و در حسرت یک رنگ بودنشان سینه ات مالامال غم است! 
کاش ﻣﻰ‏‎‎**فهمیدند که : "قالی از صد رنگ بودنش زیر پا افتاده است" 
کاش ﻣﻰدانستند باید دوست بود تا اینکه از دوستی سخن گفت. 
کاش معنی این پیمان مقدس را ﻣﻰدانستند. 
و من اکنون ﻣﻰفهمم که چرا درد را باید با چاه گفت! 
و این روزی است که در ازدحام تنهایی خود غرق ﻣﻰشوم!!


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:18 ] [ baya ]


دنـبـــالـــ کلـــاغیـــ میـــ گردمــــ

 

 تـــا قارقـــارشـــ را بـــ فالــ نیــکـــ بگیـــرمــــ

 وقــــــــــــتــــــــــــــــی...

قاصــــدکــــ ها همهــــ لالــ انــــد!!!

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:16 ] [ baya ]
دلتنگـــــــــــــــــ شده ام خدا......
آدم خـــــــــــوب قصه های من.........!!
دلتنگتــــــــــ شده ام، حجمش را میخواهی.................؟؟؟
خــــــــدا را تصور کن…
عکس در حال بارگذاری است. لطفا چند لحظه صبر کنید.

موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدا
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 22:14 ] [ baya ]

سلام خوبی؟؟؟؟؟؟

بدک نیستم نیمی خوشحال و نیمی ناراحت درست بعد تو بود تو رفتی یکی دیگه اومد آره با خودتم

بپرسم با اخم گفتش نچ بلند گفت گیر افتادم 110 نیستشا با خنده

من رفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا من رفتم ؟؟......چرا من رفتم ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو ذهنم سوال پشت سوال این نبود پس کی می تونه باشه کی می تونست باشه

مشکلی داشتم نه از نظر جسمی از لحاظ طبیعی کار من نبود کار خدا بود ......

یکی منو بهوش آورد ازش ممنونم ....

صبر کن تو نبودی کی بوده پس ؟؟؟؟ خنده ....صدای خنده بود ... آره صدای خنده می اومد وقتی گقتی گشنیز

آره خنده بود هههههه ههه هه  بالاخره بگو دیگه چند نفر بودین بی معرفتا چند نفر به یه نفر

صبر کن تو نبودی پس چطوری ارتباط با من وصل شد ... یه سوال دیگه مامانم یه شماره بهم نشون داد

تو نبودی پس کی بوده

به من بگو کی بوده

خدا حافظ ....

خداحافظ

منو باور کن هوا برنداشته بود که این حرفا رو زدی اونروز من کار ندارم تو بودی یا نبودی ولی به دل و فکرت ربط داشت اینو ازش سوال کن که من مستحق این چیزا نبودم در ضمن روز اولم گفتم خانواده آدم نظرشون رو می گن دخالت نمی کنن



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من دست نوشته های من نوشته های من
[ سه شنبه 12 دی 1391 ] [ 14:10 ] [ baya ]

دیگر نایی ندارم !تا بنویسم ..... و بخونم ..

و شاید هم بفهمم !
دیگر میخواهم لال شوم ..
و فقط ببینم !
کسانی که حرفهایشان
با اعمالشان
و با درونشان فرسنگ ها فاصله دارد !
قلمم را این بار رها کرده ام ..
تا هر چه می خواهد
با بیانی ساده بنویسد ..
از اینکه
زندگی با انسانها چه کار کرده !
همان زندگی که در روز هزاران نفر
دم از بی اهمیتی آن می زنند !
و شاید بهتر است بگویی
میلیونها نفر !
دروغ می گویند ..
دروغ !
تمامش کن



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ دو شنبه 11 دی 1391 ] [ 23:49 ] [ baya ]

بزن ، بکن ، بشور ........ تخریب کنه مرد نیست ولی مثل مرد حرف بزنه ..سوال کنه ولی از رفتن و گفته بود به چشاش نگاه نمی کرد چون باید یه روز می رفت هر اومدی رفتی هم داره یه نفر می گفت معتاد شخصی شدی ؟؟

گفتم آره قشنگ گفتش .....گفتش هر معتاد یه روز ترک می کنه

زدی تخریب کردی ولی شیرین بود همینش خوب بود که خالی شد

یه نفر می گفت .. من لقمه دهنش نبودم منو خرد می کرد که اندازه اش بشم

ولی شاید من نبودم  ........

دیدم نوشته بود اونم پیدا شد رفتم رفتش چون هر اومدی رفتی داره گفتم که نمیشه اونچیزی که اون می خواد

آره منتظره ولی اگه بود .........آه ..شماره رو رو دیدم خوشحال شدم گفتم خودشه ولی گفت عاطفه ایست که نمیشناسی  گفت حالا شناختی گفتم نه دیگه نمیشناسم شبی که ستاره زده بود ستاره ای شد حرفی نزد گفتم حواسم نبود گفتش کجا بود یادم رفت بگم به اینکه .................ولی جوابش یه چیز دیگه دادم بهش برخورد خفه شد

و باز زبان باز کرد و گفت تا حالا اینطور قانع نشده بودی از طرف من >>؟؟>>

فقط از این زجر کشیدم اونروز گفتم پاکش کن گفت در رابطه با من چه فکری کردی گفتم صاف مثل

آب بدون سنگ ریزه ولی ..............چند بار گفتم نشنید منتظره ولی منتظر چی ؟؟؟؟چند بار اومد و رفت ولی چیزی ندید و کسی  نشد منتظر بود ولی نیومد نیم ساعت دیر اومدم ولی نبود مادر خواهر یا پدر بیخیال من قدر دان

نبودم تو بزرگی ولی تخریب کردی ولی رسمش نبود زیر پا له کنی حداقل بزن بلند نشم نه اینکه زجر بدی

اینا رو بهش گفتم ولی بازم منتظر بود بازم انتظار بازم انتظار کمایی شدم خفه هم شدم ولی باور کنه یا نکنه

تو دیده ام هر کس رو اونو دیدم ولی باورش نشد هر لحظه ش یادمه بازم منتظر بودش بازم انتظار

گفتن تبریک گفته ولی اون لحظه من تبریک نخواستم زود قضاوت کردی بعضی چیزا رو نمیشه گفت رک هستم و بودم ولی نمیشه بعضی چیزا رو رک گفت عوارض داره رفتن عوارضش کمتره نفرین کن نفرین کن مثل همون یه ماه

ولی بازم داره با زجر شروع میشه تو اون لحظه خیلی چیزا عوض شد .. گفت اسمتو میشه بگی خندیدم گفتم بهش

ولی خندید و گفت منم گشنیزم ...............بازم منتظر بود بازم انتظار داشت انتظار ... انتظار ....


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من سخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ دو شنبه 11 دی 1391 ] [ 21:4 ] [ baya ]

گاهی آدما فرار میکنن....

از همه چی....

از زندگی...اطرافیان..عشق...

و حتی از اکسیژن....

دارم فرار میکنم....

ولی از چی...؟

نمیدونم....

شاید از خودم....

 

نه نه اصلا مطمئنن از تو یکی نه باشه خفه میشم بازم چشم مثل همیشه


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من دست نوشته های من نوشته های من
[ دو شنبه 11 دی 1391 ] [ 1:5 ] [ baya ]

من برای سالهای بعد می نویسم ....... سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند ......

افسوس که قصه مادر بزرگ درست بود ....... همیشه یکی بود و یکی نبود

اونی که بود بودو نبودش نبود اونی که نبود زدو همه رو سوزوند

همیشه یکی بود و یکی نبود


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من نوشته های من
[ یک شنبه 10 دی 1391 ] [ 23:56 ] [ baya ]

آنان که عشق را می فهمند عذاب می کشند و آنهایی که نمی فهمند عذاب می دهند


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ یک شنبه 10 دی 1391 ] [ 23:36 ] [ baya ]

دید و ندید رفت و شنید داشت ولی زد چیرو می خواست ثابت کنه منتظر بود و نشد بازم موند تا بره

نمی دونم فحش داد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمی دونم حس کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خودش بود یا نبود ولی گفت حرفای دلشو گفت یا دلشو گفتن ولی گفتن .

رفت یا موند ؟؟؟؟؟؟؟//

گفته هوراااااااااااااااااااااا

هه واسه کی واسه چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط خفه شو

مزاحمم نشو وقتمم نگیر کمایی خفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

نخند آره داد زد حرص خورد عصبی شد

نامرررررررررد ههههه

گفتم ولی نشنید زدم ولی نگرفت زد گرفتم ولی حرفشو من دلیلمو بازم نمی دونم خودش بود یا نبود بازم گفت هورررررراااااااااا.............

آخرشم گفت کمایی خفه شو خدایا با من بودی؟؟؟؟         ...........


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ یک شنبه 10 دی 1391 ] [ 23:29 ] [ baya ]
آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد
 

از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند
و بدهایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که میشنوند
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند

از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام

از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان را
آن مسافر آخر قصه حساب میکنند ...



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من
[ چهار شنبه 3 آبان 1386 ] [ 20:3 ] [ baya ]

بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون

تو رو نفس کشیدمو-  به گریه با تو ساختم

چه دیر عاشقت شدم-  چه دیرتر شناختم

توبا منی-  بی توام-  ببین چه گریه آوره

سکوت کن-  سکوت کن-   سکوت حرف آخره

بمون که بی تو زندگی-  تقاص اشتباهمه

عذاب دوست داشتن-  تلافی گناهمه

ببین چه سرد و بی صدا - ببین چه صاف و ساده ام

گلی که دوست داشته ام - به دست باد داده ام

به موندن تو عاشقم - به رفتن تو مبتلا

شکسته ام ولی برو - بریده ام ولی بیا

چه عاشقانه زیسته ام -  چه بی صدا گریستم

چه ساده با توهستم و چه ساده بی تو نیستم

بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو

برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ شنبه 18 شهريور 1391 ] [ 11:8 ] [ baya ]

توی زندگی ام آدمهای زیادی بوده اند که با هم دوست بوده ایم!

 خیلی هاشان نماندند چندتایی هم که ماندند و میمانند همیشه!

می دانم که می مانند...

چندبار شده کسانی را دوست داشته باشم کمتر از انگشتان یک دست ...

 یک بار هم عاشق شده ام با تمام تلخی هایش!

 این وسط اما هیچ وقت عکسش را نفهمیدم...
 

یعنی نفهمیدم برای آنهایی که گفتم، کجای این تقسیم بندی بوده ام یا هستم...

 این ها را نوشتم که بگویم حالا حاصل تمام این بیست و چند سال زندگی شلوغ را که جمع می کنم، می بینم تهش ده نفر هم نیستند ، آنها که ندیدنشان ، نبودنشان دلتنگم می کند!

 کمتر از انگشتان دو دست!

 این خیلی خیلی غم انگیز است که تمام داشته هایت چند تا آدم باشد که تمامشان خود انسان های غمگینی هستند ...

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ دو شنبه 13 شهريور 1391 ] [ 11:1 ] [ baya ]

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه ی خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ دو شنبه 13 شهريور 1391 ] [ 10:32 ] [ baya ]
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟  شاگردان جواب دادند: " 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم "
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ 
شاگردان جواب دادند: نه 
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. 
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ دو شنبه 13 شهريور 1391 ] [ 9:57 ] [ baya ]

دل من تنها بود

دل من هرزه نبود...

دل من عادت داشت،که بماند یک جا به کجا؟!

معلوم است،به در خانه تو!

دل من عادت داشت

که بماند آنجا،پشت یک پرده توری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی...

دل من ساکن دیوار و دری

که تو هر روز از آن می گزری

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغچه بود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ،دل من را دیدی...؟!!


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ یک شنبه 12 شهريور 1391 ] [ 8:46 ] [ baya ]

این روزها ؛ زانو ها در بغل خوابیده .سر به زانو تکیه زده و چشمهایم به دیدار اشک می روند . پرده ها را می کشم .. مبادا روشنایی خلوتم را بر هم ریزد . شعله ها زبانه می کشند .. من انگار در حوضی از یخ دست و پا می زنم . این روزها اگر کوک سازم غمگین است .. چاره نیست .. ارتعاش صدای قلبم ؛ انگشتان مرا به روی ساز می کشد . این روزها صدایم درگیر ناله است …. بغضم به صدا راه نمی دهد . شبها که وصفش ناگفتنی ست … من می مانم و تمام تاریکیهای شهر من . من می مانم و تصویری تاریک از روز … من می مانم و یک بغل داغ شقایق. گاه که به ترس رویی نشان می دهم ..آغوش عشق تنها پناهگاه من است . تنها مآمن امن دلواپسیهایم .. تنها گرما ی روح بخش روح خسته ام . این روزها به خیابان نمی روم .. شاید به اجبار خزان صدای شکستن برگی بیاید. طاقت شکستن ندارم . طاقت دیدن بی پناهی شاخه ها را ندارم . این روزها به آسمان نگاه نمی کنم … شاید پرستویی به کوچ رود . توان غیبت پرستو ندارم ..این روزها روزهای درد است .. درد …


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ یک شنبه 5 شهريور 1391 ] [ 10:22 ] [ baya ]

من در رویای خود دنیایی را می بینم که هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمی شمارد ، زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش گذر گاهایش را می آراید ، من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن همگان راه گرامی آزادی را میشناسند حسد جان را نمیگزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند من در رویای خود دنیایی را می بینم سیاه یا سفید یا از هر نژادی که هستیاز نعمت های گستره زمین سهم می برد ، هر انسانی آزاد است ، شور بختی از شرم سر به زیر می افکند و شادی همچو مرواریدی گران قیمت نیاز های تمامی بشریت را بر می آورد آری چنین است دنیای رویای من ....


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ 21:34 ] [ baya ]

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید           داستان غم پنهانی من گوش کنید  

قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید     گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

 شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی            سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

 

****

  روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم        ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

 عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم      بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود   یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

 ******* 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت     سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

 

  این همه مشتری و گرمی بازار نداشت     یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم        باعث گرمی بازار شدش من بودم 

 *****

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او         داد رسوایی من شهرت زیبایی او  

 بس که دادم همه جا شرح دلارایی او    شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد    کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
 

****** 

چاره این است و ندارم به از این رای دگر      که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

 

 چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر         بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود  

 

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ 20:3 ] [ baya ]

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای

 

ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای

نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره

  تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای

پیرمردی کور و فلج درگوشه ای

مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای

پسرک از سوز سرما میزند دندان به هم

دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای

پس از ان سوگند خوردم

 مست نروم بر در خانه ای

تا که بینم دختری

 

 عفت فروشد بهر نان خانه ای


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ 20:3 ] [ baya ]

دلم گرفته ، ناراحتم یکی بهم کمک کنه خرد شدم دارم داغون می شم خدا چرا زنده هام خــــــــــــــــــــــــــــــــدا چرا ببختم همیشه گفتن ناشکری نکن به زیر دستیات هم نگاه کن می بینی تو خوشبختی خیلی خوشبختی ولی دیگه زیر دستی نمونده من خودم زیر پا دارم له میشم اونی که زیر دسته منه خوشبخته چون حداقل دیگه عمرش تموم شده یکی هست واسه دلتنگیام ولی ارزش داره بخاطر خودم ناراحتش کنم اون هم مشکلاتی داره

بگذر از نی من حکایت می کنم

وز جدایی ها شکایت می کنم

ناله های نی از آن نی زن است

ناله های من همه مال من است

نه نمی شه

نمیشه ه روز بدون غم بگذره نمی شه یه روز بدون اینکه بحث و جدلی داشته باشی شب بشه خنده ی جانم را نمی شنوی چون که دهانم به خنده گشوده است .

بگو کیستی که در سیاهی شب زمزمه می کنی

کیستی تو که حجابت تا ستارگان فرا گستر می شود ؟

سفید پوستی بینوایم که فریبم داده و به دورم افکنده اند

سیاه پوستی که داغ بردگی بر تن دارم

سرخپوستی رانده از سرزمین خویش

مهاجری هستم چنگ افکندهبه امیدی که دل در آن بسته ام

اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام

که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگد مال می کند

من جوانی هستم که حال دگر باید گفت بودم

من جوانی بودم سرشار از امید و اقتدار که که گرفتار آمده ام

من آن انسان که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد

بینواترین کسی که سالهاست دست به دست می گردد

من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را به جست و جوی

آنجه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم


خدا چکار کنم چرا آزاد نمیشم چرا اینجا گرفتارم خدا کمکم کن اگر دیگه واست ارزش داشته باشم

 

بگذر از نی من حکایت می کنم

وز جدایی ها شکایت می کنم

شرحه شرحه سینه می خواهی اگر

من خودم دارم مرو جای دگر

بگذر از نی من حکایت می کنم

نی کجا این نکته ها آموخته

نی کجا داند نیستان سوخته

بشنو از من بهترین راوی منم

راست خواهی هم نی و هم نی زنم

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من
[ یک شنبه 22 مرداد 1391 ] [ 22:9 ] [ baya ]

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
پس برو و بی خیال باش...
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!

* * ** * ** * ** * ** * *
* * ** * ** * ** * ** * *

دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او، ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل دیگران نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانه های اشک داشت...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ جمعه 20 مرداد 1391 ] [ 23:40 ] [ baya ]
درباره وبلاگ

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه ی من آمدی ، برای من ای مهربان ! چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 176744
تعداد مطالب : 184
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1